عطر رسالت
صدای گرامیات میلرزید. جان تو را پرندههای هیجان، بیقرار کرده بودند.
تمام سلولهایت از رستگاری لبریز شدند. میلرزی. دلشورههایت را میشود در چشمهای مهربانت سلام داد.
لبریز دلشوره و اضطراب و شوقی که بار دیگر، همان صدای صمیمی میخواندت که: بخوان...! میخواهی بخوانی؛ تمام جانت را بر زبانت جاری میکنی تا همکلام با صدا، تکرار کنی. لب وا میکنی تا برای اولین بار، بخوانی؛ و میخوانی با تمام وجود، به نام پروردگار آفریننده؛ میخوانی به نام... میخوانی...نه تنها غار حرا، که کوه نور هم دور سرت میچرخد. طنین صدایت در کوه میپیچد. کوه، شروع به لرزیدن میکند. زمین به احترام تو برمیخیزد. هوای غار، سنگین شده است؛ نفس کشیدن برای تو سخت شده است؛ سختتر از تمام تابستانهایی که هوای شرجی حجاز را نفس کشیدهای. حتی غار هم دیگر طاقت برپا ایستادن ندارد. دیوارهای غار، دهان میگشایند و با تمام وجود ـ اگرچه پر از اضطراب ـ با تو میخوانند.... پیراهنت، خیس از عرق هیجان میشود. هیچ واژهای بر زبانت به آسانی نمیچرخد. مقربترین فرشته، سلام خداوند را برای تو آورده است.
تمام سلولهایت از رستگاری لبریز شدند. میلرزی. دلشورههایت را میشود در چشمهای مهربانت سلام داد.
لبریز دلشوره و اضطراب و شوقی که بار دیگر، همان صدای صمیمی میخواندت که: بخوان...! میخواهی بخوانی؛ تمام جانت را بر زبانت جاری میکنی تا همکلام با صدا، تکرار کنی. لب وا میکنی تا برای اولین بار، بخوانی؛ و میخوانی با تمام وجود، به نام پروردگار آفریننده؛ میخوانی به نام... میخوانی...نه تنها غار حرا، که کوه نور هم دور سرت میچرخد. طنین صدایت در کوه میپیچد. کوه، شروع به لرزیدن میکند. زمین به احترام تو برمیخیزد. هوای غار، سنگین شده است؛ نفس کشیدن برای تو سخت شده است؛ سختتر از تمام تابستانهایی که هوای شرجی حجاز را نفس کشیدهای. حتی غار هم دیگر طاقت برپا ایستادن ندارد. دیوارهای غار، دهان میگشایند و با تمام وجود ـ اگرچه پر از اضطراب ـ با تو میخوانند.... پیراهنت، خیس از عرق هیجان میشود. هیچ واژهای بر زبانت به آسانی نمیچرخد. مقربترین فرشته، سلام خداوند را برای تو آورده است.
تمام سنگها، بوی رسالتت را تا اعماق جان، نفس کشیدهاند. حرا بوی رستگاریات را به دهن بادها میریزد تا بوی رسالتت، به گوش تمام درختهای جهان برسد. کوه، تاب این همه اوج را ندارد. چیزی تا زانو زدن و در هم فرو ریختن فاصله ندارد؛ اما به احترام تو، تا جان دارد خواهد ایستاد. کوه، دامن بر خاک میگسترد تا یکبار دیگر، قدمهای نازنین تو، خاک را متبرک کنند.
زمین، تن میگسترد زیر گامهای تو گامهایی که یک قدم پر از دلهره و یک قدم پر از یقین است.
به هروله میروی؛ چون هاجر که تشنگی اسماعیل را پی زمزم میدود.
باید خبر رسالتت را به جهان ابلاغ کنی، ابرها با سایههای مهربانشان پا به پایت راهی شدهاند و زمین، زیر پایت میدود تا هر چه زودتر تو را به مقصد برساند.
به هروله میروی؛ چون هاجر که تشنگی اسماعیل را پی زمزم میدود.
باید خبر رسالتت را به جهان ابلاغ کنی، ابرها با سایههای مهربانشان پا به پایت راهی شدهاند و زمین، زیر پایت میدود تا هر چه زودتر تو را به مقصد برساند.
پیراهنت از بوی خداوند لبریز است. کلماتی که فریاد میزنی، وحی منزلی است که جانها را پرنده میکند.کلماتی که از دهانت پرواز میکنند، جنس دیگری دارند؛ حتی عاشقانهترین واژهها هم نمیتوانند این همه عشق را بیان کنند.
این واژههایی که تو بر زبان میآوری، هیچکدام بوی خاک نمیدهند. این کلمات، از جنس دورترین آسمانها هستند، کلماتی که بوی خداوندند، کلماتی که بوی رستگاری میدهند.
این واژههایی که تو بر زبان میآوری، هیچکدام بوی خاک نمیدهند. این کلمات، از جنس دورترین آسمانها هستند، کلماتی که بوی خداوندند، کلماتی که بوی رستگاری میدهند.
قسم به همین واژهها که تو آخرین پیامبر برگزیده خداوندی!
تو آمدهای تا با معجزه کلمات، پنجرههامان را به آسمانهایی آن سو تر از این آسمان، پیوند بزنی.
تو آمدهای تا با معجزه کلمات، پنجرههامان را به آسمانهایی آن سو تر از این آسمان، پیوند بزنی.
تاریخ : جمعه 92/3/17 | 10:46 صبح | نویسنده : ehsan | نظرات ()